سفر...
تو سفر خیلی باخودش حرف میزد که وقتی رسید از کل سفر براش بگه، از صحنه های قشنگ، از اتفاقات جالب سفر، خلاصه وقتی رسید از اون سفر جالب اما خسته کننده خودشو آماده کرد تا با بهترین حالت برای دیدار خدمتش برسه. تمام حرفاشو مزه مزه کرده بود خیلی قشنگ چیده بودش تا بدون نقص بگه هم از احساسش هم از حالتش . خلاصه وقتی رسید آماده بود تا وقتی دیدش خودشو بندازه تو بغلشو ببوسش.
اما اون انگار نه انگار که یه هفته ندیدش یه هفته نبوده
دستشو دراز کرد به نشونه هم دلیش
اما اون وقتی دیدش دستشو محکم فشار داد تا جلوتر از اون قدم نزاره
بیچاره انگار کل دنیا رو سرش خراب شد
خیلی اروم اومد نشست ، اروم گفت و اروم بغض کرد.
کاش هیچ وقت خودشو اماده بوسیدن نکرده بود...